سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نگاهداری دین، ثمره معرفت و اساس حکمت است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :12
بازدید دیروز :27
کل بازدید :121654
تعداد کل یاداشته ها : 64
103/2/9
12:14 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
دست به قلم[75]
عجب ان نیست که من خرقه می آلود کنم عجب آن است که تو باشی و دلم آلوده شود

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

کلکسیون فرار ناموفق به جبهه!
با شست پایم رضایتنامه را انگشت زدم!
سال 48 در محله دروازه ری به دنیا آمدم. البته توی شناسنامه ام محل تولدم یزد خورده و خودم هم دلیلش را نمی دانم. دو خواهر و سه تا برادریم و من فرزند آخر خانواده ام. برادر بزرگم «آقا جواد»، با درجه سرداری بازنشسته سپاه است و الان هم به خاطر ترکش هایی که توی گردنش هست، در بیمارستان ساسان تهران بستری است. برادر دوم هم راننده تاکسی است. پدرم پیش از اینکه به قم بیاید، از طرف شاه به خاطر فعالیت های انقلابی ای که داشت، به شهرهای مختلفی مثل اصفهان، کاشان و یزد تبعید شده بود و پس از نجف آباد اصفهان به قم آمد و با مادرم آشنا شد.

پدرم خیلی کاری بود و دست هایش به خاطر کار زیاد، چند لایه پینه بسته بود. حتی روزهای جمعه هم سنگ می تراشید وهاون درست می کرد و می فروخت. با اینکه لحظه ای بیکار نبود اما اوضاع مالی خوبی نداشتیم و با سختی زندگی می کردیم. خانه اجاره ای مان پنجاه متر بود و مجبور بودیم همگی توی یک اتاق کوچک و بدون امکانات زندگی کنیم. سال پنجاه و نه بود که روز 13 فروردین یک ماشین آمد خانه مان و سراغ مادرمان را گرفت. وقتی مادرم آمد گفت: همسر شما توی خیابان سکته کرده.»
سریع همگی سوار ماشین شدیم و به محل رفتیم. پدرم از شدت کار زیاد توی خیابان سکته کرده بود. همان جا هم به رحمت خدا رفت.

سال 56 با اینکه هشت سالم بود، اما تحت تاثیر کارهای انقلابیون قرار گرفته بودم و در هر فرصتی که بیرون از خانه بودیم سعی میکردم هرجا خبری شد بروم و حضور داشته باشم. یک روز که از مدرسه باز می گشتم، جیپ ارتشی آمد کنار نانوایی و دو تا سرباز ازش پیاده شدند تا نان بخرند. من هم از فرصت استفاده کردم و رفتم تا یکی از چرخ های ماشین را پنچر کنم. به خیالم کسی متوجه نمی شود، ولی یکی از سربازها فهمید و با باتوم چنان ضربه ای به سرم زد که تا خانه که همین طور می دویدم، خون از سرم جاری بود و تمام لباسم خونی شده بود.
یک بار هم با بچه های انقلابی رفتیم کوچه آیت الله گلپایگانی و خانه یکی از ساواکی هایی که باعث زندانی شدن و شهادت خیلی ها شده بود را آتش زدیم. چند وقت بعد انقلاب پیروز شد و حضرت امام به قم آمدند. از شدت هیجان و خوشحالی، بدون اینکه به خانه خبر بدهم به جمع مردم ملحق شدم و به استقبال امام رفتیم. مردم دو انگشتشان را به نشانه پیروزی به خبرنگاران نشان می دادند و منتظر ورود امام بودند. من که هنوز بچه سال بودم و نمی دانستم که آن علامت نشانه چیست، فکر می کردم منظورشان این است که امام دو ساعت دیگر می رسند و الان به یک خاطره خوب و خنده دار تبدیل شده است.

چند وقتی گذشت و امام هر وقت قم بودند، در دیدارها و جلسات شرکت می کردم که مصادف شده بود با شروع جنگ تحمیلی. امام ز انقلاب و شهدا صحبت می کردند. وقتی مردم را با چشمان خیس و عشق به رهبرشان می دیدم، دوست داشتم جلو بروم و با امام حرف بزنم. اتفاقا یک بار توانستم بروم وبه امام گفتم:"دوست داشتم توی انقلاب شهید بشوم. دوست دارم کربلا هم بروم."
امام تبسمی کرد، صورتم را نوازش کردند و گفتند:"شما شهید نمی شوی، اما کربلا می روی."

با شروع جنگ عشق به جبهه باعث شد به پایگاه خیابان کیوانفر ناحیه 6 بروم و عضو بشوم. برادرم هم عضو سپاه بود و هر وقت برای مرخصی به خانه می آمد، من با کنجکاوی کلت کمری و اسلحه ژ3 را که با خودش به منزل آورده بود نگاه می کردم. او هم برای اینکه کنجکاوی کار دستم ندهد، باز و بسته کردن اسلحه و پر کردن خشاب را بهم یاد داد و این باعث شده بود که در پایگاه، یک سر و گردن از بچه ها بالاتر باشم.

آن موقع به خاطر شرایط سخت مالی که داشتیم، مجبور بودم کار کنم و به ناچار از مدرسه فاصله گرفتم. توی یک آهنگری مشغول کار شدم و تا حدودی کار را یاد گرفتم. فکرم توی حال و هوای جبهه بود، اما به خاطر سن کمم نمی توانستم بروم. برادرم به جبهه اعزام می شد و وقتی بر می گشت با خاطراتش از جبهه، شور و حالم را بیشتر می کرد.                                                                                                                

بالاخره یک روز صبرم تمام شد و صبح که برای خرید نان از خانه بیرون زده بودم، یک راست به راه آهن رفتم. مادر و برادرم نگران شده بودند و پس از پرس و جوی زیاد متوجه شده بودند که به راه آهن رفته ام. برادرم سریع خودش را رساند و به زور مرا به خانه برگرداند.
یک بار هم به محل اعزام رزمنده ها که روبروی پلیس راهنمایی و رانندگی بود رفتم و بین رزمنده ها قایم شدم. یک ساک کوچک هم همراهم بود، ولی فهمیدند و مرا به خانواده ام تحویل دادند. مادر و برادرم بعد از این اتفاق ها بیشتر هوایم را داشتند تا فرار نکنم و به جبهه نروم.

یک بار کسی گفت:"تیپ حضرت معصومه سلام الله علیها دارد اعزام می شود و کارت و برگه ای هم لازم ندارند که نشانشان بدهی." سریع ساکم را بستم و از خانه فرار کردم. بین جمعیت بودم. رزمنده ها یکی یکی سوار می شدند. به من که رسید، مسئول آنجا شک کرد و گفت:" پسر جان! اینجا چه کار می کنی؟"
 گفتم:"من توی جبهه ی بهداشتی ام! باید بروم اندیمشک"

گفت:"عزیزم! بهداری درسته، نه بهداشتی! برگرد خانه."
ولی من گوشم بدهکار نبود. دنبالشان تا راه آهن رفتم و منتظر فرصت بودم تا سوار قطار شوم، اما نمی شد. درها بسته شد و قطار آرام آرام شروع به حرکت کرد. با سرعت به سمت انتهای قطار دویدم و میله انتهایی قطار را گرفتم و پریدم بالا. در انتهایی بسته بود و چند ساعتی تا ازنا پشت در بسته  آویزان به قطار رفتم. قطار در ازنا برای نماز ایستاد و من از فرصت استفاده کردم و به داخل رفتم. تمام لباسم به خاطر دوده و گریس سیاه شده بود و صرتم از سیاهی نشان نمی داد که سن و سالم کم است. به اندیمشک که رسیدیم، تعدادی از نیروها پیاده شدند، اما برای اینکه آن مسئول من را نشناسد به زیر صندلی ها رفتم و قطار که به سمت اهواز حرکت کرد، یک نفس راحت کشیدم. پولی نداشتم و با همان سر و وضع سیاه و کثیف، در میان باقیمانده ساندویچ و نان که مغازه های اطراف به بیرون انداخته بودند، دنبال غذا می گشتم.

یک سرباز که داشت توی مغازه غذا می خورد، متوجه من شد، آمد جلو گفت:"بچه کجایی؟ این جا چه کار می کنی؟"

بهش گفتم برای تیپ حضرت معصومه سلام الله علیها هستم. و چند تا خالی بندی قلمبه سلمبه دیگر که اصلا با ظاهرم تناسبی نداشت و هر کسی می توانست بفهمد که راست نمی گویم، سر هم کردم و تحویلش دادم. سرباز که دلش به حالم سوخته بود، یک ساندویچ برایم خرید و بعد مرا به حراست راه آهن برد و جریان را برایشان تعریف کرد. حراست راه آهن هم با اولین قطار مرا به قم فرستادند. آنجا هم تحویل حراست قم شدم و از آنجا به کلانتری 13 راه آهن فرستاده شدم. نیروهای کلانتری هم مرا به خانه مان رساندند. مادر و برادرم کلی دعوایم کردند و تا چند روز خانه نشین شدم.

بعد از آن قضیه به آهنگری می رفتم و مادرم کلی به اوستا سفارش کرده بود تا حواسش بهم باشد تا فرار نکنم. یک روز توی آهنگری مشغول کار بودم که یک تویوتا از کنار آهنگری رد شد. صدای آهنگران از بلندگوهایش پخش می شد." هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله..."
دوباره هوایی شدم و هوس جبهه رفتن کردم. به اوستا گفتم:"اوستا! تا میدان می روم برای خانه خرید کنم. زود هم بر می گردم."

اوستا نگاهی بهم کرد و گفت:"لازم نکرده! هرچه می خواهی بگو، خودم می خرم. تو کارت را انجام بده."

بعدش رفت توی قصابی کنار آهنگری تا چایی بخورد. من هم از فرصت استفاده کردم و بیرون زدم و با سرعت زیاد دویدمتا به تویوتا رسیدم و پریدم پشت ماشین.

بعد هم تا راه آهن رفتم سریع سوار قطار  شدم و خوشحال بودم که بالاخره رفتنی شدم. اما توی قطار یکی از رزمنده ها متوجه من شده بود و با نگاهش تعقیبم می کرد. بالاخره رفت و به مسئولشان قضیه را گفت و مرا توی ایستگاه باغ، نزدیکی های تفرش تحویل یک نیسان دادند. این بار هم ناموفق به قم برگشتم.

به راننده گفته بودند که یک کاغذ امضا شده از خانواده اش بگیر که بچه را تحویلشان داده ای. به خانه که رسیدم، برادرم کاغذ را امضا کرد. اوستا هم که فهمیده بود، آمده بود خانه مان. همه عصبانی بودند و با غضب نگاهم می کردند. داشتم برای برادرم قضیه را تعریف می کردم و دستم را این طرف و آن طرف می بردم تا بهتر شیر فهمش کنم، ولی برادرم که خیلی عصبانی شده بود، محکم به دستم زد. آن قدر درد داشت که تا شب از درد به خودم می پیچیدم. صبح فردا دیدم دستم باد کرده و با مادرم به مطب دکتر فاطمی رفتیم. بعد از عکس برداری معلم شد که دستم شکسته و باید گچ گرفته شود. ناچار دستم را گچ گرفتم و چند روزی خانه نشین شدم. یک روز صبح که حوصله ام سر رفته بود، تلویزیون را روشن کردم. دیدم که آهنگران دارد با شور خاصی می خواند؛ " با نوای کاروان..."
دوباره هوایی شدم و سریع دست به کار شدم. از توی آشپزخانه یک چاقوی اره ای برداشتم و از خانه بیرون زدم. چند روز قبل، یک سکه دو تومانی توی گچ گیر کرده بود، با زحمت توانستم با اره گچ را باز کنم و سکهه را هم در بیاورم. دو تومان هم از قبل داشتم. این دفعه با اتبوس رفتم اندیمشک. آن جا شهید بنیادی که از ماجراهای من مطلع بود به شهید زین الدین گفت:" بگذار این بچه بماند، تا حالا چند بار آمده و برش گردانده اند."

زین الدین قبول کرد که آنجا بمانم. توی چادر مستقر شدیم و من هم با خوش خیالی، سه روز آنجا بودم. پس از سه روز، شهید بنیادی می خواست به قم برگردد که من را هم با خودش آورد. او فکر می کرد که با سه روز آنجا ماندن، نب جبهه از سرم می افتد، ولی ...
به منزل که رسیدیم اول یک کتک حسابی خوردم. شهید بنیادی به مادرم گفت:" اگر می خواهید بچه تان بیاید، یک تعهد بدهید و زیرش انگشت بزنید تا بتوانم ببرمش."

اما مادرم قبل نمی کرد. حتی متن رضایت نامه هم آماده بود، ولی او زیر بار نمی رفت. وقتی دیدم مادرم قبول نمی کند، برگه را برداشتم  و زدم بیرون. خیلی گشتم تا بتوانم یک استامپ پیدا کنم. مشکل بعدی، انگشت کوچک من بود که با انگشت یک فرد بزرگ هیچ هم خوانی نداشت. مادرم که حاضر نمی شد انگشت بزند، برای همین دست به کار شدم و با شست پایم، زیر برگه را انگشت زدم! برگه را برداشتم ورفتم به محل اعزام. برگه را به مسئول آنجا که دیگر مرا می شناخت، نشان دادم و گفتم:"این هم رضایت نامه. دیگر چه می خواهی؟!" گفت:" سنت را چکار کنیم؟" این قدر عصبانی شدم که برگه رضایت نامه را مچاله را کردم. برگشتم خانه و با تیغ، آرام آرام شماره هشت را از عدد 48 که سال تولدم بود، جدا کردم. این قدر شوق و هیجان داشتم که اصلا یادم رفته بود سن قانونی چقدر است. برای همین به منزل دوستم، شهید حسین حمیدی رفتم و بهش گفتم:"متولد 48 هستم و با تیغ شناسنامه ام را دستکاری کرده ام. ولی نمی دانم چه عددی باید به جای هشت بگذارم." او هم برایم درست کرد و نوشت 46. رفتم محل اعزام، مدارکم را تحویل دادم و اسمم را توی دفتر وارد کردند. دیگر ثبت نام تمام شده بود...
ادامه دارد...

گفت و گو با رضا امینی، کلکسیون فرار ناموفق به جبهه، عضو گروهان کودکستانی ها. ماهنامه امتداد، شماره 76